بی بال پریدن..
|
باز هم تنها شدم و آمدم. آمدم تا کمی حرف بزنیم، من حرف بزنم و تو مثل همیشه دست برسرم بکشی! تکراریست که بگویم دلم تنگ شده!! او همیشه تنگ است. همیشه،از آن وقتی که دیگر چهارچوب در چهره ات را قاب نگرفت! از آن وقتی که دیگر مزه ی سلام گفتنت را نچشیدم! تنگ است. مثل دل مادر! او که هر روز دست بر صورتت می کشد و نمی گذارد که چهره ات عبادتگاه غبار ها شود او که امروز تمام بارگاهت را با باران چشمانش شست! آری. هر روز دلش بارانیست! بارانی که تنها هنگام نماز صبح بند میاید! آن هنگام که یاس ها را مثل همیشه کنار سجاده ات میریزد و خود نیز کنارت می نشیند و به تو و عشق بازیت خیره میشود... . . . آفتاب غروب کرده است! و او هنوز سجده بر مهر جانماز تو گذاشته. من نیز مدتیست که به پرده های کنار رفته می نگرم و به تکان هایی که با هرنفس باد می خورند! دفترم خیس شده و واژه هایم اشک میریزند! . . . باران باز هم فراموش کردی هنگام رفتن در را ببندی!!!!!
پینوشت:همسفران!نشود که بشود:یادم تو را فراموش..............ما همه زخمیان یک سنگریم...
یا ابوالفضل [ جمعه 91/1/25 ] [ 12:16 صبح ] [ نقل و نبات ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |